دلخوری بچه های ارتش از حاج همت...
یک روز که فرماندهان ارتش،در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات،همه جمع شده بودند،حاج همت هم از راه رسید،امیرعقیلی،سرتیپ دوم ستاد«لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست،امیر عقیلی به حاج همت گفت:«حاجی! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد،من از شما دلخورم.»
حاج همت گفت:«خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»
امیر عقیلی گفت:«حاجی! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش،از کنار ما که رد می شوی،یک دست تکان میدهی و با سرعت رد میشوی.اما حاجی جان،من به قربانت بروم،شما ازکنار بسیجی های خودتان که رد میشوی،هنوزیک کیلومترمانده،چراغ میدی،بوق می زنی،آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی،بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها،با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی،سوار می شوی و میروی.رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی،حاجی به خدا ما هم دل داریم.»
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید،دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت:
«برادر من!اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم،این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشیها رد شد،مشکوک بشوند؛از دور بهش علامت میدهند،آروم آروم دست تکان میدهند،اگه طرف سرعتش زیاد بشه،اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند،بعد تیرهوائی میزنند،آخر کاراگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی،من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم،سرعتم رو کم میکنم،هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم.آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی میکنند،بابای صاحب بچه را در میآورند،بعد چند تا تیرهوائی شلیک میکنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد،داد می زنند ایست.»
سلامتی همه بسیجیا صلوات
خاکیان افلاکی
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 499
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2